یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

یکی از مشایخ طریقت که به جوانمردی و فتوت آوازه ای به هم رسانیده بود، به سبب دستگیری فراوان از بینوایان و فقیران، آهی در بساط نداشت، ولی با اینحال از اغنیا و توانگران وام می ستانید و به دستگیری و رعایت حال فقیران ادامه می داد.

تا آنکه شیخ به پایان عمر نزدیک شد. از اینرو طلبکاران با شتاب خود را به منزل او رساندند تا طلب خود را بازگیرند. جملگی با ترشرویی و تلخی بدو می نگریستند. شیخ نیز با خود می گفت: این بیچارگان را ببین که نسبت به لطف حق چقدر بدگمان اند. خیال می کنند حضرت حق تعالی نمی تواند طلب ناچیزشان را ادا کند.

در این هنگام کودکی حلوا فروش از کنار خانقاه فریادکنان گذشت. شیخ به خادم اشاره کرد که برو و همه ی حلواهای او را بخر و به اینجا بیاور. خادم بیدرنگ رفت و حلواها را خرید و به خانقاه آورد. شیخ به طلبکاران خود اشاره کرد که از آن حلواها بخورند. آنها همه حلواها راخوردند و سینی حلوا تهی شد. در این وقت کودک، مطالبه حق خود کرد. ولی شیخ گفت من پولی ندارم و ساعاتی دیگر نیز خواهم مرد. حال کودک دگرگون شد و به شیون و زاری پرداخت و از روی خشم و ناراحتی، سینی حلوا را به زمین زد و با گریه گفت اگر بدون پول برگردم صاحبکارم مرا خواهد کشت.

طلبکاران که از این وضع ناراحت و شگفت زده شده بودند به شیخ اعتراض کردند. ولی او حالی آرام و آسوده داشت و گویی که هیچ اتفاقی رخ نداده است. هنگامی که وقت نماز عصر فرا رسید ناگهان خادم با طبقی در آمد و آنرا نزد شیخ نهاد. شخصی از اهل سخا و بخشش چهارصد دینار برای شیخ فرستاده بود. شیخ دست به طبق برد و پولی معادل بدهی خود و طلب آن کودک حلوا فروش از آن برداشت و به آنان داد وگفت: این عطیه الهی به خاطر گریه ی آن کودک بود. این پول در بند اشک این کودک بوده است. آنگاه با حالی آرام و آسوده به استقبال مرگ رفت.

گنج مخفی در این حکایت، بیان این مطلب است که شرط احابت دعا، انکسار قلب در پیشگاه حضرت احدیت است.