یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

زبیده از هارون الرشید پسری داشت نازپرورده که جزء دامن مادر و خانهshy; ی پدر جایی ندیده بود. چون به نوجوانی رسید از مادر پرسید که بیرون از این خانه جایی دیگر هست یا نه؟

دل مادر به حال او سوخت. ده غلام به خدمتش گماشت و بر خری مصری سوار کرده به صحرا فرستاد. از قضا تابوتی میshy; بردند از غلامان پرسید آن چیست؟ گفتند: مرده ای است. گفت مرده چیست: گفتند: هر آن کس که هست روزی بمیرد و دیگر نتواند بخورد و ببیند و برود، و سرانجام همه می میرند.

پسر زبیده شبانگاه غمناک و دل گرفته پیش مادر آمد. آن شب از بیم مرگ نخوابید و چون آفتاب دمید در غوغای رفت و آمد مجلس خلیفه در میان گروه مردمان خودش را جا زد و از سرای هارون بیرون رفت.

سالیان سال ندا در دادند و کوی و برزن و شهرها به راه افتادند و از آن نوجوان خبری نیافتند. زندگی زبیده در غم گمشده میshy; گذشت و چشمش بر در و دیوار شهر و بازار بغداد به دنبال پسر میshy; گشت تا سرانجام پس از سالیان دراز این قصه را از مردی پاکshy;دل در شهری از شهرها شنیدند که میshy; گفت:

روزی کار کاهگل در خانه داشتم. برای یافتن کارگری به بازار رفتم. جوانی دیدم زرد و نحیف و لاغر زنبیل تیشه در پیش نهاده حیرت زده نشسته بود. گفتم: کار کاهگل میدانی؟ گفت: برای کار کردن آمدهshy; ام ولیکن جزء روز شنبه کار نمیshy; کنم. او را به خانه بردم، به اندازه دو نفر کار کرد. هفته بعد در طلب او به بازار رفتم.

گفتند: او دیوانهshy; است و در فلان ویرانه می shy;ماند، روزهای شنبه کار میshy;کند و به همین جهت او را <<سبتی>> میshy; نامند، یعنی شنبه shy;ای. اما امروز به بازار نیامده است.

به آن ویرانه رفتم. او را دیدم که گلیمی در خود پیچیده، زار و بیمار رو به قبله افتاده و به آوازی حزین قرآن میshy; خواند. او را به صد منت و محبت به خانه shy;ام دعوت کردم. تا رسید تاب و توان از زانوانش برفت و افتاد و برنخاست و در همان حال به من گفت: به خاطر خدا سه تمنا دارم به جای آور. گفتم: روا دارم.

گفت: تا من مردم رسن در گردنم بینداز و روی خاک به هر چهارسوی شهر بگردان و بگوی این است سزای کسی که فرمان نبرد و عاصی بود. و دیگر اینکه از همین گلیم مرا کفن بساز که نمازی است و عمری بر روی آن نماز خوانده shy;ام. سوم اینکه این مصحف خطی( قرآن) از آن عبدالله پسر عباس است، پدر هارون الرشید و هارون همیشه آنرا به گردن حمایل می کردند، این مصحف پیش هارون ببر و بگو: آن کس که این مصحف را داد پیغام فرستاد کهای هارون! بنگر تا همچو مرداری( جنازهshy; ای) در میان مردم نمیری.و به مادرم بگو تا مرا دعا کند.

آن مرد گفت: جوان این سخن گفت و آهی کشید و جان داد. به فرمان او ایستادم و رسنی آوردم تا در گردنش اندازم. ناگاه بانگی برآمد که: به هوش باش ، فلکها در کمند او میshy; گردند!

رسن در گردن آن کس میفکن

که چون چنبر نهادش چرخ گردن

دست نگه داشتم. یاران را خواستم و او را درگلیم پیچیدند و در خاک دفن کردند. من به بغداد آمدم بر در خلیفه ماندم تا بیرون آمد رخصت خواستم و مصحف به دستش دادم. خلیفه آن چنان شگفت زده شد که گویی بغداد را از نو به او دادند. پرسید: این را از کجا آوردی تو؟

عرض کردم در فلان شهر از جوانی کارگر گرفتم که چنان بود و چنین شد. خلیفه گفت: پیغامی نداد؟ گفتم: چرا. تا گفتم که تمنا میshy;کرد مادرش در حق وی دعا بکند غوغایی برخاست و ن دست در موی و روی خویش انداختند و می به پا ساختند.

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه، عروس هزار داماد است

وصیت اسکندر

اسکندر، جهانگشای بزرگ یونانی که جهان را تسخیر کرد وقتی به بستر مرگ افتاد در آن حال به اطرافیان گفت: تابوت مرا آماده کنید و دخمه گور مرا در شهر من بکنید، وقتی جنازه مرا در تابوت نهادید دست مرا از تابوت بیرون گذارید تا همه جهانیان ببینند که من با آن همه مال و لشکر و پادشاهی و قدرت، دست خالی از دنیا رفتم.

گر جهان در دست من بود آن زمان در تهی دستی برفتم از جهان

ملک و مال این جهان جزء هیچ نیست گر همه یابی چو من جزء هیچ نیست